چنین بود هاشمی!//حامد وکیلی

حامد وکیلی

1- ورود تجدد به ايران و برخورد آن با سنت ايران، هنوز محل جدل است. سررشته بسياري از حوادث امروز را مي توان تا اين برخورد چالش برانگيز(chaleangial) سراغ جست. ورود غرب البته تمام قامت نبود. ابتدا صدايش آمد. سپس عكس هايي از او رسيد. سپس دستش آمد. مدتي بعد سينه اش از راه رسيد و... خلاصه تكه تكه بدن اين قامت در برهه هاي مختلف آمد و در هر ورودي هم چالشي جديد انداخت.

اصلي ترين چالش نيز مربوط به فربه ترين عنصر سنت ايرانی -يعني مذهب- بود و فربه ترين عنصر مذهب هاي ايراني هم اسلام بود. لذا غرب و غربيان در ورود به ايران، اصلي ترين اصطکاك را با اسلام و اسلاميان داشتند.

برخورد تجدد غربي با سنت اسلامي خود حكايت درازي دارد. به نوعي مي توان گفت يكي از"فرا روايت" هايي كه مي توان در تحليل تاريخ معاصر ايران به آن تمسك جست، همين برخورد  بود. دامنه انواع اين برخورد از رد و طرد تمام عيار تا پذيرش تمام و كمال غرب كش دارد.

2- هاشمي رفسنجاني به عنوان يكي از برخاستگان از دل سنت اسلامي و محصل حوزه عليمه- اصلي ترين نماد سنت علمي اسلامي- بنا به ضرورت«معاصر بودنش» لاجرم بايد در اين دامنه جايي مي گزيد.

آن زمان غرب تا نيمه وارد شده بود. در آن هنگامه، دستاني از غرب به كشورهاي عقب مانده ورود كرده بود كه به غارتگري اشتغال و اشتهار داشت. اين غارتگري كه نام«استعمار» بر آن مي نهند چيزي بود كه به نظر هاشمي تشت رسوايي اش ديگر از بام تاريخ افتاده بود:

«البته قبل از اين جنگ هاي سرد و در اثناء آنها و بعد از آنها هم، علل و عوامل ديگري در راه رسوا كردن استعمار دست به كار بوده اند. دانشجويان و محصلين داخل و خارج، بعضي از جرايد و مطبوعات آزاد و با وجدان جهان، عده اي از سران جمعيت هاي ملي و مذهبي حساس و مبارز و فداكار، مسافرت ها و رفت و آمدها و گاهي هم سياحان- گرچه سياحان اغلب در جهت منافع استعمار كار مي كنند- در نماياندن واقع استعمار سهم قابل توجهي داشته اند»(سرگذشت فلسطين، ترجمه اكبر هاشمي رفسنجاني، مقدمه مترجم).

از قضا هاشمي فصل تمايز دوراني كه در ان جواني اش را سپري مي كرد با دوران پيش از آن را در فاش شدن چهره استعماري غرب مي داند. او از این نکته بهره می گیرد و يكي از حسنات اميركبير را هم  تشخيص استعمار، پيش از اينكه استعمار بر آفتاب افتد، مي داند.

به نوعي هاشمي، وجه تشخص دورانش را آفتابي شدن ماهيت استعمار مي داند و هنر اميركبير را تشخيص اين ماهيت پيش از عريان شدن و رسوا شدن آن مي داند.

«اميركبير، حدود يكصد و بيست سال قبل، زمامدار كشور ايران بوده و آن روز وضع و قيافه استعمار و استعمارگر با امروز خيلي تفاوت داشته. عواملي كه در راه مفتضح ساختن استعمار استخدام شده اند؛ در ان تاريخ ابداً در كار نبوده اند، بلكه گرگ هاي استعمار در آن روزها به نظر بسياري از خواص و سرمداران كشورها هم، ميش جلوه گر بوده و آن دشمنان خونين، به صورت دوستان دلباخته و فداكار نمود داشته اند»(اميركبير يا قهرمان مبارزه با استعمار، اكبرهاشمي، پيش گفتار).

در حسنات اميركبير، هاشمي البته به اين بسنده نمي كند. بلكه مي گويد نه تنها اميركبير استعمار را به درستي تشخيص داد بلكه در جهت پيشگيري از ابتلاء به استعمار و استثمار دست به عمل هم برد:

«... و به طور خلاصه هر چيز كه براي استقلال و عظمت و اعتبار يك كشور و آسايش و رفاه و سيادت يك ملت لزوم داشت، او در برنامه هاي اصلاحي خويش گنجانده بود و نه فقط در مرحله فكر و ايده و برنامه ريزي- آنگونه كه معمول زمامداران كشورهاي عقب مانده است، كه طرح مي ريزند و به مرحله عمل نمي رسد، بلكه او قبل از هر چيز مرد كار و عمل بود»(اميركبير يا قهرمان مبارزه با استعمار، اكبرهاشمي، پيش گفتار).

آن زمان هاشمي، از دريچه«اميركبير» به غرب مي نگريست. او اگر ضديتي هم با غرب داشت از راه استعمار ستيزي و وطن گرايي اميركبيري به آن رسيده بود.

شايد اين از اقتضائات نوع نگاه هاشمي به غرب و تجدد بود. اصلاً نمي توان هاشمي را ذيل گروه غرب ستيزان و يا تجدد ستيزان به حساب آورد. حتي در آن فضاي ضد غربي در دهه پنجاه و شصت خورشيدي نمي توان در هاشمي نشانه هاي غرب ستيزي جست.

هاشمي و اصولاً روحانيان انقلابي، آن زمان از جمله روحانيان مترقي قلمداد مي شدند. چرا كه اساساً«انقلاب» يك پديده«مدرن» است. اين البته همه«مدرنيت» هاشمي نبود. هاشمي با مدرنيزاسيون اميركبير توافق تام داشت. او حتي با«انقلاب سفيد» محمدرضا شاه نيز موافقت داشت و «انقلاب سفيد» هم از جمله پديده هايي اصلاحي«پست مدرن» است. تا جايي اين موافقت جدي بود كه حتي هاشمي بر سر اين موضوع مدتي با جمعيت مؤتلفه اسلامي، كه آن زمان خود از بزرگان آن به حساب مي آمد، بر سر اختلاف بودند. هاشمي از بزرگان يك انقلاب بود اما حتي در فضاي انقلابي نيز كمتر از ديگران«انقلاب زده» بود.

نکته دیگر که در شکل گیری این نوع نگاه هاشمی نقش داشت و نباید از آن به سادگی درگذشت، گرایش او به مصدق بود. «مصدق دوستي» هاشمي حاوي نكته هاي زيادي است. هاشمي حتي از تعريض مصدق بر يكي از كتاب هايش، با افتخار ياد مي كند. به واقع مي توان گفت در شكل گيري شخصيت سياسي هاشمي، مصدق نقش كليدي داشت. به قول يكي از بزرگان معرفت شناس «ما به چيزي مي انديشيم كه پيش تر به آن دل بسته بوديم». لذا هاشمي آگاهانه و يا نا آگاهانه، تحت تأثیر سياستمدار محبوب دوران جواني اش است. در اينكه هاشمي با اصطلاحات داخلي در قبل از انقلاب موافق است، مي توان ردپاي«مصداق انديشي» را ديد.

حتي در ميانه روي او، رگه هاي ميانه روي سنتي ايراني، كه مصدق نماد آن بود، وجود دارد. به نظر نويسنده هاشمي اين ميانه روي و غرب شناسي را از خاستگاه مذهبي خود اخذ نكرده بود. هر چند در دين ورزي هم از جمله اعتداليون بود و پهلو به پهلوي متسامحون مي زد. اما ريشه سياست ورزي و جهان شناسي او در نگاه برون ديني اوست. هر چند دين و ديانتي برگزيد كه با سير وسلوك سياسي اش همراهي داشت!

3- در اين دو دهه با كوشش روشنفكران ديني به روشني دريافته ايم كه مكانيزم فهم ديني چيست؟ و نسبت اعتقادات ديني و اعتقادات برون ديني چگونه است.

امروزه دريافته ايم هر فهمي از دين مسبوق به فهمي برون از ديني است. ريشه بسياري از فراروايت هاي ارزشي در فراروايت هاي دانشي است. به نوعي دين ورزي و دين شناسي محصول جهان بيني و جهان شناسي ماست و به قول بزرگان، فهم دين و فهم ديني در تغذيه مداوم با بيرون از دين است. مي توان گفت هم معارف دينيِ ما اجازه چنين جهان بيني و جهان شناسي را به ما مي دهد و هم جهان بيني و جهان شناسي ما مقارنت مسالمت آميز با دين ورزي ما دارد. در واقع ما دين را آن طور مي بينيم كه جهان بيرون از دين را مي بينيم.

لذا مي توان گفت معرفت برون ديني ما، مقدم بر معرفت درون ديني است و در واقع معرفت اولي هم علت و بستر و هم توجيه گر معرفت دومي است.

4- كنون سؤالي پرسيدني است كه هاشمي تحت چه قراعتي از دين توانست بين ديانتش و جهان بيني اش سازگاري ايجاد كند؟

جهان بيني هاشمي و جهان شناسی او نشانه هايي دارد. با نشانه شناسي مي توان تا حدي به جهان شناسي هاشمي ره جُست.

نشانه ها البته مدلولات منطقي ندارند، اما تا حدي ما را به سمت مكنونات رهنمايند. يكي از نشانه هاي شخصيت و انديشه هر فرد، شخصيت هاي محبوب آن فرد است. همانطور كه در انديشه شريعتي، ابوذر نقش محوري داشت، دل شريعتي نيز در تسخير ابوذر بود و همان طور كه در انديشه مطهري ردپاي ابن سينا مشهود است دلش نيز با ابن سينا بود.

سياست ورزي و جهان شناسي هاشمي نيز متأثر از محبوبان او بود.

شخصيت هاي برون ديني مورد علاقه هاشمي اميركبير، گاندي، مصدق و... بود. در اين ميان علاقه وي به اميركبير و مصدق بسيار خاص بود. او حتي كتابي تحت عنوان«اميركبير قهرمان مبارزه با استعمار» در عنفوان جواني نوشت. و نسخه اي از كتاب ديگرش را در همان ايام به مصدق هديه داد و تعريض مصدق بر آن كتاب را از جمله افتخارات خود مي داند. محبوبان هاشمي نشان مي دهد كه او به دنيا و به غرب چگونه مي نگريسته است.

از طرفي هاشمي آن زمان با گرايش به روحانيون مترقي انقلابي و ساير مذهبيون روشنفكر(نهضت آزادي، مجاهدين خلق و...) تمايل خود را به دنياي جديد نشان داد.

او در اين ميان با پناه بردن به«فقه پويا» از دور افتادن از خاستگاه مذهبي خود، نجات يافت و از دايره ديانت و روحانيت خارج نشد. آن زمان،«فقه پويا» نسخه هاشمي براي جمع ميان جهان شناسي اش و دينداري اش بود.

5- هاشمي نزديك به سه ربع قرن با پشتوانه تئوري«فقه پويا» در دايره«اسلام فقاهتي» ماند و كوچكترين عدولي از آن نداشت. اخيراً اما انگار او به وادي هاي ديگر سرك هايي كشيده است!

هاشمي چندي پيش از پروژه«روشنفكري ديني» دفاع كرده بود. هر كس از سابقه روشنفكري ديني و جدال طولاني اش با اسلام فقاهتي اطلاع داشته باشد مي داند كه اين سخن چقدر غريب است. هاشمي، مدافع كلاسيك اسلام فقاهتي، امروز مدافع روشنفكري ديني شده است.

اين البته به آن معنا نيست كه وي از اسلام فقاهتي عبور كرده است. از قضا او هنوز در دايره فقاهت به قضاوت مي نشيند اما رقيبي كه فقيهان به رسميت نمي شناختن، او به رسميت شناخت و كاركردش را تأیید كرد. اين البته طبيعي بود. چرا كه ديگر دنيا و مسأله هايش، نه آن دنيا و آن مسأله ها و هاشمي، نه آن هاشمی و قدرت(و لذا سياست)، نه آن قدرت(و لذا سياست) بود، كه بود!

شايد به علت همين تغييرات در خود و جهان پيرامون خود است كه هاشمي نيم قرن پيش، از راه اميركبير استعمار و استثمار ستيزي را مطلالبه مي كند ولي امروز از همان راه اميركبير، بناي استبدادستيزي دارد. نيم قرن زمان، فاصله ميان اين دو اولويت در مطالبه گري است و اين تغيير در اولويت حاوي پيام هاي جدي است!

6- سخن آخر

جهان بيني هاشمي به صورت طبيعي او را به دين ورزي و سياست ورزي خاص كشانده است. راز اختلاف سياسي و حتي دين شناسي او با بسياري از اسلاف خود را هم مي توان در اختلاف در جهان شناسي دانست. در نگاه هاشمي تجدد قبح ذاتي ندارد بلكه شايد عوارضي قبيح داشته باشد، كه استعمار از آن جمله بود.

از همين جا مي توان راز بسياري از پيوندها و جدايي هاي هاشمي را فهميد. هاشمي و برخي از هم لباسان و هم صنف هايش زماني هم دوش هم عليه استعمار و غرب شعار مي دادند اما اين تنها ظاهر داستان بود. در واقع هاشمي از راه استعمار، به ضديت با غرب رسيد اما عده اي از راه  ضديت با تجدد!

در نگاه نخست استعمار محصول و از عوارض تجدد است اما در نگاه دوم تجدد عين استعمار است. هاشمي، اميركبير را قهرمان ملي مي داند اما برخي از هم صنفان او اميركبير را آغاز انحراف مي دانند.

«ميرزا تقي خان اميركبير يكي از افرادي بود كه باعث ايجاد تفكر سكولاريسم در كشور ما شد و به كار گماشتن آخوندزاده و ميرزا ملكم خان بي دين و سكولار سعي كرد اجازه ندهد دين به دارالفنون نفوذ كند»(علم الهدي،  ).

هاشمي نه اميركبير را سكولار مي دانست و نه آزادي و برخورد با غرب را ملازم سكولار شدن.

از قضا او راه مبارزه با استعمار را پناه بردن به نسخه اميركبير مي داند. حتي پافراتر مي گذارد و آزادي و تماس با افكار ديگران را از لوازم استعمار ستيزي مي داند

«مخصوصاً دانشجوياني كه در ممالك خارج و آزاد تحصيل مي كنند، نقش عمده و اساسي در نهضت هاي ضد استعماري دارند. اين مرغان از قفس پريده در محيطي آزاد نفس تازه مي كشند و از تماس با افكار و مطبوعات و... آزاد بهره مند مي شوند. فكر قفس تنگ هم وطنان پروبال بريده و در قفس كشيده خود، آنها را رنج مي دهد. آتشي در سينه هاي آنان مي افزود، آتشي كه سرانجام شراره هاي آن خيمه و خرگاه، استعمار را خاكستر كرده و مملكت شان را از چنگال اين درندگان نجات مي بخشند»(سرگذشت فلسطين، ترجمه اكبر هاشمي رفسنجاني، مقدمه مترجم).

اين تفاوت فاحش جهان بيني طبيعي است كه به تفاوت فاحش سياست ورزي و دين ورزي بيانجامد. مثالي كه هر دو را(دين وسياست) مي تواند در بر بگيرد مثال نظریه «ولايت فقيه» است.

نظر هاشمي در زمان نبود فقيه واحد توانمند و مقتدر، «تشكيل شوراي رهبري» است. اما نظر مخالفان سياسي روحاني وي«انتخاب مومن غيرفقيه» است.

به وضوح مي توان دريافت كه نظر هاشمي مبتني بر حجيت عقل جمعي و به رسميت شناختن خطاي انساني است(چرا كه يكي از اصلي ترين پشتوانه هاي رجوع به راي شورا و عقل جمعي، قبول اين نكته است كه ضريب خطاپذيري آن نسبت به ساير روش ها كمتر است. و اين يعني پذيرش خطاي بشري)، اما نظر مخالفان هاشمي مبتني بر همان نظريه معروف«كشف» است. و نظريه كشف مبتني بر غيرقابل اتكا دانستن عقل جمعي است.

مثال دوم، مثال دولت نهم و دهم است. آنجا كه  صحنه سياست، صحنه خرافه پزي و خرافه پروري شده بود. آنجا نيز صحنه اي بود كه تفاوت جهان شناسي هاشمي از برخي همسنگران سابق خود را نشان مي داد.

احمدي نژاد حقيقاً امتحاني بود براي مصلحت انديشان! و همه مصلحت انديشان البته از آن سربلند بيرون نيامدند. بلنداي دين شناسي و موعودشناسي بسياري، در سطح احمدي نژاد هويدا شد.

هاشمي اما در اين سطوح پرسه نمي زد. پديده احمدي نژاد نشان داد كه بسياري اگر همسنگر هاشمي بودند، اما همسنگ او نه! لذا جدايي رسمي هاشمي از ساير انواع مصلحت انديش آغاز شد.

باري! اسلام فقاهتي سال ها با عصا و پاي مصلحت در سياست راه مي رفت. عنصر سياسي هاشمي نيز رفيق راه مصلحت بود. در اين دهه اما مصلحت به جان خود افتاد. آنگاه كه متكاي مصلحت و محافظه كاري خود انقلابي و راديكال مي شود، محافظه كاري به طرز مصلحت جويانه اي راديكال مي شود! و محافظه كاران حامي فرزند دو رگه خود مي شوند. و ساير فرزندان محافظه كار خود را فداي اين فرزند دو رگه مي كنند. احمدي نژاد فرزند و محصول هم آغوشي محافظه كاري و راديكاليسم بود و چه آميزش غريبي بود!(رجوع شود به مقاله«چنين بود احمدي نژاد» به همين قلم).

طبيعي بود اين فرزند نامشروع روزي به جان صلح و مصلحت افتد. در اين ميان چه غريب بود همراهي محافظه كاران با اين فرزند عصيان كرده و شايد هم از بيم شماتت بود كه سر در گربيان بردند و لب به انتقاد نگشودند. اين دسته بري ها و بُن بريدن ها البته با فطرت سياسي هاشمي سازگاري نداشت. و اين آغاز جدايي بود. باري؛ محافظه كاري خود با پاي خود به پرتگاه انقلابي گري و راديكاليسم رفت. و طبيعي بود هاشمي همدلي و همراهي با اين حركت نداشته باشد. چرا كه هاشمي پيش ترها يكبار انقلابي شده بود و ديگر نمي خواست به عقب برگردد. چون او مي دانست اين حكايت براي بار اول شايد روايتي تراژيك داشته باشد اما تكرار آن حتماً كمدي خواهد بود!

تاریخ درج :  1394/3/3

تعداد بازدیدها : 260

ارسال نظر